نویسنده : Salem de Bezenak and Amy Upshaw

 


 

مادرم از من پرسید: چرا کف اطاق خیس است؟


گفتم : نمی دانم!


 

مادرم سطلی را که در حمام پنهان کرده بودم پیدا کرد و پرسید: این سطل چرا اینجاست؟


 

گفتم: من نمی دانم. 


 

سپس مادرم لاک پشت را که من تو وان حمام قایم کرده بودم را برداشت و گفت: این لاک پشت اینجا چه کار می کند؟


 

من گفتم من نمیدانم.


 

مادرم گفت:سظل ولاک پشت که خودشان نمی توانند تو وان حمام بیایند. 


 

واقعیت این بودکه وقتی من لاک پشت را تو حیاط پیدا کرده بودم برای او مقداری اب اوردم و یک مقداری روی زمین ریخت.


 

من نمی خواستم مادرم ناراحت شود. 


من به مادرم گفتم که من دیگر لاک پشت را تو وان حمام نمی گذارم . 


 

11ـ مادرم به خاطر لاک پشت ناراحت نبود اما او خوشحال نبود چون من به او راستش را نگفته بودم .


 

12ـ مادرم گفت که او به من کمک خواهد کرد تا مراقب  لاک پشت باشیم .

 

 

13ـ فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم 

اهان متوجه شدم !!!

 

 

14ـ من متوجه شدم که راست گفتن خیلی بهتر از دروغ گفتن هست 

پس من در اینده این کار را انجام خواهم داد.